بسم الله
هر کار که بکنی ناشکرم.
ده تا انگشتت را هم عسل کنی و بگذاری در دهانم، دست آخر گازش می گیرم.
همه چیز را هم که بر وفق مرادم بچرخانی و ابر و باد و مه و خورشید و فلک را در خدمتم درآوری،
باز هم غر می زنم و دلمرده می شوم و می خواهم یک چیزی را که نیست و من نمی دانم چیست.
ناشکرم ولی...
خوب می دانی که شب ها، بین خواب و بیداری نفسی که میان دو عالم شهادت و غیب تلو تلو می خورد،
سحرها که جسته گریخته درک می شود و به چرخیدن های بیهوده می گذرد و نمازشب هایش همیشه قضا می شود،
شرمنده ات هستم...
ناشکر شرمنده دیده ای؟
یعنی امیدی هست که یک روز مثل آن جانبازی که همرزم شهید همت بود و چند شب پیش، تلویزیون نشانش می داد،
چشم مصنوعی ام را جلوی دوربین بگیرم و بعد با خنده جایش بزنم و باز هم بخندم و بگویم: 85 درصدش که رفت، 15 درصدش را هم تک ماده می کنیم و با یک هُل...
ناشکر شرمنده، با ناشکر غیرشرمنده توفیر دارد دیگر،
ندارد؟
یعنی امیدی هست؟