زیارت عاشورا نوشته های پیشین - حیات خلوت
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
من حوصله ام سر رفته!
| نظر

دیگر خسته شدم می رم اَبَر خلافکار رانندگی می شم ،می رم شهرام جزایری می شم همه رو سرکار می ذارم نه اصلا می رم بن لادن می شم بعد همتون به من حسودیتون می شه نه ...می رم ولدمورت هِی "آودا کداورا"می فرستم همه را می کشم، هِی "کروشیو " می فرستم همه را زجر کش می کنم بعد هری پاتر می یاد من را می کشه ، ولی من دوست ندارم بمیرم.

خب می رم عموی هملت می شم می زنم داداشم رامی کشم ولی من دوست ندارم بی داداش بشم.خب می رم  بانو چویی می شم نه می رم جرج بوش می شم نه ..نه .. می رم هیتلر میشم ....می رم تن تن می شم .... می رم ملکه الیزابت می شم .... می رم وینی پو می شم... می رم کریستف کلمب می شم... می رم جیمی نوترون می شم... می رم والت دیسنی میشم.... می رم توماس ادیسون می شم....

تا بلکه حوصله ام سر نره.

                                              به قلم جادویی polly



نویسنده : ام علی
تاریخ : جمعه 87 تیر 14
زمان : ساعت 7:5 عصر
سنگ تراش
| نظر

این متن را هدی به سارا نظر داده بود من آوردمش اینجا تا بیشتر مورد توجه قرار بگیره:

سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت : این بازرگان چقدر قدرتمند است و آرزو کرد مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمندتر است. تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگان.

مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی‌تر می‌شدم. در همان لحظه او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت‌روانی نشسته بود همه مردم به او تعظیم می‌کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می‌آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.

پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و ان طرف هل داد.
این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگ است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همان طور که با غرور ایستاده بود. ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می‌شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگ‌تراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است

 



نویسنده : ام علی
تاریخ : دوشنبه 87 تیر 10
زمان : ساعت 6:7 عصر
شعر
| نظر

شعر : معلم

شاعر : هدی دندون سیمی    

خواننده : جناب عالی  

 

....

معلم

ترنم صدای تو ،تداعی بهار بود

و مهر بی غروب تو ، تمام پود و تار بود

تو آفتاب آسمان ، و جویبار بیشه ای

گوهر این حضور تو ، نگار بود نگار بود

تو معدن سخاوتی ، تو روشنای آفتاب

به وقت صبر دلت عزیز ، چو کوه استوار بود

بدون تو خانه ی دل ، چه بی شکیب و ناتوان

و آسمان چشم ها ، غمگین و اشکبار بود

مرا عبور می دهی ، ز روز های سرد و سخت

ز رود خانه ی دلت ، شراره بر کنار بود

تویی سکینه ی دلم ، تویی تبلور امید

بدون تو جلگه ی علم ، پر از کویرو خار بود

تویی مدار کهکشان ، مدار کهکشان مهر

تویی که بی حضور تو ، آلاله بی قرار بود



نویسنده : ام علی
تاریخ : پنج شنبه 87 تیر 6
زمان : ساعت 5:19 عصر
مرگ انسانیت
| نظر

  مرگ

ازهمان روزی که دست  قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرد !
گر چه آدم زنده بود .

از همان روزی که یوسف را برادر ها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود .
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغا ،
آدمیت بر نگشت !
قرن ما ،
روزگار ، مرگ انسانیت است .

من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر
_ حتی قاتلی به دار _
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
در این ایام زهرم در پیاله  و خونم در سبوست

مرگ او را از کجا باورم کنم ؟

نیست صحبت از مرگ محبت ، مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است !!



نویسنده : ام علی
تاریخ : شنبه 87 تیر 1
زمان : ساعت 6:17 عصر
دست خدا
| نظر

ای که لبخند تو زیباست بخند
همه جا عطر گل یاس بپاش

مثل نوروز به روی تن باغرهبر
عطر شاد گل گیلاس بپاش

تو در آن وحشت خرداد سیاه
به دل باغ تسلی دادی
در فراوانی رنج آور یاس
تو به امید تجلی دادی 

غنچه ها با تو چنین می گویند:
دست پر مهر خدا بر سر ماست
گر چه از وادی ما رفته امام
حضرت خامنه ای رهبر ماست

ای صدای تو پر از لطف نسیم
مثل گل خنده کن و حرف بزن
تا پر از یاس شود خانه ی ما
تا پر از عطر شود باغ وطن



نویسنده : ام علی
تاریخ : جمعه 87 خرداد 24
زمان : ساعت 9:28 صبح
کوچک تر که بودیم
| نظر

کوچک تر که بودیم ، دل بزرگی داشتیم

                 امروز که بزرگیم چقدر دلتنگیم ...



نویسنده : ام علی
تاریخ : پنج شنبه 87 خرداد 23
زمان : ساعت 11:42 صبح
السلام علیک یا فاطمه الزهرا
| نظر

بمان مادر... بمان...

مادر نمیر! مردن  برای توزود است و یتیمی برای ما زودتر.

ما هنوز کوچکیم ،از آب در نیامده ایم .هنوز سرهایمان طاقت گرد یتیمی ندارد.

نهال تا وقتی که نهال است احتیاج به گلخانه و باغبان دارد،تاب سوز و سرما و باد و طوفان را نمی آورد ،

و ما از نهال کوچکتریم و از غنچه ظریف تر.

تو خود اکنون نیاز به تیمار داری . نمان برای  مراقبت از ما.

تو اکنون به کشتی نجات طوفان زده ای می مانی که به سنگ کینه ی جهال غریق ، شکسته ای و

 پهلو گرفته ای.

بمان برای اینکه ما بی مادر نباشیم. بمان برای اینکه ما مادری چون تو داشته باشیم.

میدانم که خسته ای ، میدانم که مصیبت بسیار دیده ای، زجر بسیار کشیده ای،

غم بسیار خورده ای و میدانم که به رفتن مشتاق تری تا ماندن و به آنجا دلبسته تری تا اینجا.

اما تو خورشیدی مادر! بمان! به خفاشان نگاه نکن، این کوری مسری و مزمن دلت را مکدر نکند، تو به

 خاطر همین چند چشم که آفتاب را می فهمند بمان مادر...بمان...

برگرفته از کتاب کشتی پهلو گرفته

 

 

 



نویسنده : ام علی
تاریخ : دوشنبه 87 خرداد 13
زمان : ساعت 4:22 عصر
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت...
| نظر

به شوخی می­گویم:" این سوده به همین راحتی­ها به حرف نمی­آید. باید به یک درجه­ای برسد، آن وقت حرف­ها سرازیر می­شوند."

انگار خودم هم همین طور شدم. حرفم نمی­آید. گفتم وبلاگ نویسی را رها کنم و...

نمی­دانم!

به خصوص بعد از آن هفته زیبا و قشنگ که همه­اش با تو گذشت. بعد از 4 سال! چه زمان کوتاهی برای ادراک چنان لحظاتی. می­خواهم سبز باشم آن گونه که تو می­پسندی تا از دیدارم به رقص آیی. می­خواهم، می­خواهم...

یادت می­آید که در دوران نوجوانی چه می­خواستم؟ هر چند هنوز به آن نرسیدم و هنوز نیز آن خواسته را دارم ولی همان بود که مرا به تو رساند و من در خواب هم، چنین چیزهایی را نمی­دیدم. چه چیزی انتظارم را می­کشد بعد از این؟

نمی­دانم!

در ماشین عطیه بودیم. فاطمه رانندگی می­کرد. حال خوشی بود. گفتم:" چه قدر خوشبختیم ما!"

نرگس گفت:"انار نور دیده."

همه خندیدند.

چند روز بعد عطیه گفت که از آن روز همه­اش دارد به این حرف فکر می­کند.

ما چه قدر خوشبختیم. هر چند گاهی فراموش می­کنیم ولی من حاضر نیستم که زندگیم را با زندگی هیچ کس دیگر در این دنیا و حتی در طول تاریخ عوض کنم. با هیچ کس!

از دست و زبان که بر آید کز عهده شکرش به درآید...



نویسنده : ام علی
تاریخ : پنج شنبه 87 اردیبهشت 26
زمان : ساعت 11:50 صبح


مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
Design By : Ashoora.ir




 

کل بازدید: 250816
بازدید امروز: 50
بازدید دیروز: 7
تعداد کل پست ها: 98

دانشنامه عاشورا

روزشمار محرم عاشورا






پایگاه جامع عاشورا