بسم الله الرحمن الرحیم
سلام به همه مهمونای عزیز حیات خلوت ما .
روزشماری می کردم که بیام اینجا و در مورد این هفته بنویسم. یه خبر جالب دارم. ما چند روزه که دیگه به جای یه بچه، 9 تا بچه داریم .
می خواین بدونین چه جوری؟ بیاین تو ادامه مطلب براتون توضیح میدم .
کلی حرف می خوام بزنما، خسته نشین یه وقت .
همه با هم می گیم: کی خستس؟ دشمن !
خب داشتم می گفتم. این که جریان از کجا شروع شد و اینا بماند ولی همینو بگم که خیلی دلم می خواست، این کارایی رو که با علی می کنم با چند تا بچه دیگه هم انجام بدم و نتایجش رو ببینم . نظرم روی جلسات چهارشنبه هامون بود که خودم چند ماه یه بار توفیق پیدا می کردم برم. خلاصه یه چهارشنبه خاص، که همین چهارشنبه هفته پیش باشه، شال و کلاه کردم و تمام تولیدات قرآنی ام را از کارت داستان ها گرفته تا نقاشی ها و چیزهایی که از اینترنت جمع آوری کرده بودم، ریختم توی کیف و دست علی رو گرفتم و زدیم بیرون.
به آقا گفتم که آقا جون، من که نه بلدم با بچه ها کار کنم و نه توانش رو دارم، خودتون کمک کنین. آقا هم حالی دادن بهمون حسابی. صاف گذاشتن تو کاسمون.
واااااااای من به این چهارشنبه های امام رضایی حسابی اعتقاد دارم. قربون جدتون برم آقا.
مامان زهرا که کارا رو دید حسابی مشتاق شد. من هم وقتی شنیدم که آنها در به در دنبال کلاس می گردن و کلاس های فرهنگسرا هم همه اش رقص و آهنگ و این چیزها بوده، رگ گردنی شدم و همان جا به لطف حضرت حجت و با کمک همدیگه سنگ بنای کلاس رو گذاشتیم.
شنبه اولین جلسمون بود. چند نفر رو که می شناختم خبر کردم، ولی وقتی رفتم سر کلاس با استقبال حیرت انگیز مامانهای گل رو به رو شدم.
این شد که ما شدیم مامان 9 تا بچه قدونیم قد. دو تا دختر و 7 تا پسر. وااااااااای خدا!!!! چه می کشم از دست بعضی از این پسرای پرانرژی. کوچکترین بچه همین علی آقای گل خودمه و بزرگترینشون یه علی دیگه که چند وقت دیگه 5 سالش تموم میشه. البته فاطمه خانم هم هست که دستیارمه و 8 سالشه و هر چی ازش تعریف کنم، کم گفتم.
حالا منم و 9 تا فطرت پاک و دست نخورده. از یه طرف خوشحالم و از طرف دیگه حسابی نگران.
روز اول رفتیم برای جلسه معارفه.
تازگی ها یه روش جدید رو شروع کردم که آموزش آیه هاست با سبک این کتاب (4 جلده):
به نظرم کتاب های جالبی هستن و علی هم خیلی دوستشون داره. حالا قراره برای هر دو تا آیه یکی از این کتاب ها طراحی کنیم.
اولین کتابمون، کتاب "بسم الله الرحمن الرحیم" است.
روز شنبه کتاب رو گذاشتم توی کیفم و رفتم کلاس و بعد از کمی صحبت با مامانها (به قول مرضی جونم خطابه ای که ایراد کردم براشون)، کلاس رو شروع کردیم. مامان ها هم حضور داشتن. فکر می کردم که این طوری کنترل بچه ها باید راحت تر باشه و من هم با آرامش کامل می شینم و صفحات کتاب رو برا بچه ها توضیح می دم و می خونم، همین طوری که توی خونه برای علی می خونم.
چه خیال خامی!
اول کمی با هم دیگه شعر خوندیم، فایل صوتی شعر رو روی موبایلم ریخته بودم و براشون پخش کردم که تجربه جالبی نبود، بچه ها بیشتر دلشون می خواست با یه آدم حی و حاضر تعامل داشته باشن. اول کار بچه ها هنوز یخشون باز نشده بود و اصلا جواب سوالای منو نمی دادن، بعضی هاشون هم هول می شدن، حتی علی خودمون، وقتی ازش پرسیدم اسمت چیه، گفت دو سال (جواب سوال چند سالته رو داد)، مامان ها هم با هر جواب بچه ها، خندشون می گرفت، بعضی هاشون هم وسط کار جای منو می گرفتن و مثلا می گفتن آفرین برای فلانی دست بزنین و از این کارها. بعد از شعر چند تا کلمه قرآنی کار کردیم و رفتیم سراغ تصویر مربوط به آیه. بعد از این صفحه بود که بچه هاکم کم شروع کردن به ورجه وورجه، حدس زدم که خسته شده باشن. برگه رنگ آمیزی رو درآوردم و دادم رنگ کنن و بعد هم براشون برچسب های فراشه (پروانه) چسبوندم. برگه برچسب ها رو می بردم جلوشون تا انتخاب کنن، جالب این بود که غالبا بلد نبودن انتخاب کنن، معلوم بود که توی خونه کسی باهاشون کار نکرده.
آخر کلاس هم قسمت خوشمزه ماجرا بود، خوردن خوراکی. خلاصه خیلی محترمانه بگم، سروته کلاس رو هم آوردم، آخه می دونین کم آورده بودم، اصلا کلاس اون طوری که انتظار داشتم پیش نرفته بود و زیاد راضی نبودم. البته مامان ها خیلی خوششون اومده بود ولی من می دونستم که این، اون چیزی نبوده که می بایست باشد.
بعد کلاس کلا ناامید شده بودم که اصلا نمی تونم کاری بکنم. بچه ها اصلا حواسشون نبود و کنترل بعضی هایشان هم واقعا سخت و طاقت فرسا بود.
تا این که باز هم خدای خوبم کمکم کرد و بعد از صحبت با چند تا از دوستام و کلی فکر کردن، ایده های جدیدی به ذهنم رسید. یکی از دوستام گفت که اصلا نباید مادرها رو توی کلاس ببری، هر چند من توی جامعة القرآن دیده بودم که مادرها هم سرکلاس می نشستن ولی شاید روش کار اونا با ما فرق می کرد.
فکر دیگه ای که کردم این بود که کلاس رو باید شادتر برگزار کنم، همه اش بازی و جنب و جوش. نشستم کلی طرح ریختم و کاردستی درست کردم تا امروز که جلسه دوم کلاسمون بود. گاهی هم با خودم می گفتم که حواسم باشد، کل کلاس رو فدای یکی دو تا بچه بازیگوش نکنم و به فکر همه باشم.
اول جلسه چند نفر گفتن که بچه هاشون کلی چیز یاد گرفتن. خیلی برام جالب بود، درحالی که من فکر می کردم اصلا حواسشون نیست. به خصوص وقتی فاطمه گفت که محمدجواد هم کلمات رو یاد گرفته، خدا رو شکر کردم.
این دفعه از مامانها خواستم برن بیرون، بگذریم که دو تا از بچه ها حاضر نبودن از مادراشون جدا بشن و مجبور شدیم که مادرشون رو هم نگه داریم. به مادرهایی که مونده بودن، گفتم که آخر کلاس بشینن، اولش بچه هاشون نمی اومدن توی جمع ما ولی بعد که بازی هامون رو شروع کردیم، خودشون اومدن.
اول کلاس همش می خواستم که بچه ها رو یه جا جمع کنم. سیدمحمدجواد پر انرژی کلاسمون، اصلا حاضر نبود بیاد بشینه. من هم شروع کردم به حرف زدن و بعد گفتم که می خوام پای تابلو یه چیزی بکشم. این جا بود که محمدجواد اومد نشست. فهمیدم که باید تا می تونم توجهشون رو جلب کنم تا فرصت بازیگوشی پیدا نکنن. بعد اینا رو کشیدم:
1. جبال (کوه) وقتی که جبال رو کشیدم، خوندم: وَ الْجِبالَ أَوْتاداً (نبأ/7) و کوبیدم روی تخته، مثل کوبیدن روی میخ با یه چکش. باید یه کاری می کردم که خوششون بیاد.
2. بحر (دریا)
3. شجر (درخت)
4. فواکه (میوه ها): بچه ها اینا سیب هستن. کی سیب دوست داره؟ سیب چه رنگی دوست دارین؟
بعد دو تا از مهمونای کلاسمون اومدن، اول آقای قسورة (شیر). می خواستم روی آیه " فَقُلْ سَلامٌ عَلَیْکُم (انعام/54)" هم تاکید کنم. هر کدوم از مهمونا که می اومدن، سلام می دادن و بعد می گفتم حالا خونش کجاست؟
أین القسورة؟
القسورة فوق الجبال.
بعد صدای قسورة در آوردیم و آیه: " فَرَّتْ مِنْ قَسْوَرَةٍ (مدثر/51)" رو خوندم. وقتی داشتیم عین قسورة راه می رفتیم، یک دو تا از بچه ها ترسیدن.
مهمون بعدی، خانم فراشة بود. کلی داشتیم لذت می بردیم، احساس می کردم که توجه بچه ها حسابی جلب شده.
بعد برای این که یه وقت مطلب براشون تکراری نشه، رفتیم سراغ تصویر آیه. روی تخته در می زدم. باز هم جلب توجه.
کیه کیه در میزنه؟
بابا اومده؟ چی چی آورده؟ سیب آورده.
وَ فَواکِهَ مِمَّا یَشْتَهُون (مرسلات/42)
حالا چی کار کنیم، بدویم بریم سلام بدیم.
فَقُلْ سَلامٌ عَلَیْکُم (انعام/54)
سلام بابا، سلام بابا
سلام میدم به همه/ با شادی و با خنده
سلام سلام بچه ها/ چطوره حال شما
برای این سن باید شعرهای کوتاه بخونیم. شعرهای بلند کمتر جواب میده.
بعد رفتیم سراغ یه بازی هیجان انگیز دیگه.
بازی پرتاب سجّیل. قبلا با گِل، گلوله های کوچک درست کرده بودم و دادم به بچه ها تا پرتاب کنن به اسرائیلی ها و دشمنای آقا (شما بخونید "دو تا پشتی فلک زده")، وای که چقدر نگران بودم، نزنن توی چشم همدیگه، خودم هم میخوندم:
تَرْمیهِمْ بِحِجارَةٍ مِنْ سِجِّیل (فیل/4)
با این که سنگریزه ها رو جمع کردیم، نمی دونم چند تا از سجیل ها هنوز توی کلاس جامونده، آخه قد دونه های تسبیح بودن.
بعد دو تا مهمون دیگه هم برامون اومد، آقای حوت و آقای قردة. به محمدجواد که دوباره داشت ورجه وورجه می کرد، گفتم که مثل قردة معلق بزنه. دو تا معلق برامون زد. وای خدا، ماشالله چه هوش حرکتی ای داره این بچه.
اون وقت بود که ساعت رو نگاه کردم و دیدم که هنوز تازه 20 دقیقه از وقت کلاس گذشته و من نمی دونم دیگه چی کار کنم. برگه های رنگ آمیزی رو پخش کردم و بچه ها نشستن به رنگ کردن.
چقدر روحیه بچه ها متفاوته. فکر کنم حسین کم حرفترین بچه است، ولی وقتی شروع کرد به رنگ آمیزی، دیدم که چقدر با دقت رنگ می کنه، تمام تصویر رو پر می کرد و از خط هم بیرون نمی زد. وااااای عاشق این بچه های دقیقم. (البته هر کدوم از بچه ها رو یه جور دوست دارم) کار مامانش جالب بود. هی بهش سقلمه می زد که حواست کجاست، نقاشی تو رنگ کن، انگار با بچه ده ساله طرف بود.
مسوول خوراکی این جلسه، نیومده بود و یادش هم رفته بود که خوراکی هامون رو بفرسته و آخر کلاس توی دردسر افتادیم. بچه ها خسته شده بودن و دو تا از مامانها هم رفته بودن دنبال خوراکی و من هم همه اش باید می گفتم، فلانی نکن، فلانی بشین. دو تا از بچه ها هم دعوایشان شد، دو تا امیر کوچولو، منم این وسط. کلا فکرم از کار افتاده بود. بگذریم که دیگه آخرش چه جوری گذشت و من دوباره حس بد ناامیدی پیدا کردم. واقعا نمی دونستم باید با این بچه های بازیگوش چه کار کنم.
باز هم خدا کمک کرد و با همسرم مشورت کردیم و باز دوباره شارژ شدم.
باید بازی های بیشتری آماده کنم، بازی های متنوع. فضای کلاس دائم باید عوض شود، فعالیت ها مرتب تغییر کند. ضمن این که خوراکی هم باید سرجایش باشد. بچه ها رو هم نباید اذیت کرد. باید اونقدر براشون جذابیت ایجاد کنیم که خودشون بیان به این سمت، نه این که با تشویق و گاهی اوقات تنبیه این کار رو بکنیم.
همسرم حرف خوبی زد، البته از قول یه نفر گفت که یادم نیست کی بود، گفت که چاره جویی بهتر از این است که مدام دنبال امکانات باشیم.
خیلی پر حرفی کردم. خسته نشدین که؟
موفق باشین و ذره ذره ماه رجب رو ببلعین و دعا برای ما رو هم فراموش نکنین.