خیلی وقت بود که در خیابان نرفته بود. نه اینکه نرفته باشد ولی بیشتر سوار بر ماشین این و آن در اتوبونها و خیابانهای خلوت شهر جایی که کمتر خبری از عابران پیاده بود.
از زمانی که سوار مترو شد یک احساس خفگی تمام وجودش را فرا گرفت. هر طرف را نگاه میکرد قیافههای عجیب و غریب میدید. زنی در مترو داد میزد و لوازم آرایشش را تبلیغ میکرد. در اتوبوس هم زنی بلند بلند برای دوستانش از سفر دبی میگفت. خواست mp3 گوش کند بلکه صدای زن را نشنود ولی باتری mp3 خالی بود. آه از نهادش برخاست. ترجیح داد بخوابد.
شهر چندان بوی ماه رمضان را نداشت. همه پی روزمرگیهای همیشگیشان بودند. دلش برای دوستانش تنگ شد. کسی را نمییافت که با نگاه کردن به او به یاد خدا بیفتد. نمیدانست خودش حساس شده یا اینکه اوضاع همین اندازه بغرنج است. خدا را شکر کرد که اگر لطف او شامل حالش نمیشد، معلوم نبود خودش بدتر از این آدمهای دور و اطراف نباشد.
کلید را که در قفل در چرخاند، نفس راحتی کشید. با خودش فکر کرد که امام زمان(عج) چه میکشد از دست امثال او. چه صبری داشت انسان کامل!